داستان کوتاه :شاهزاده شادی
شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۴ ب.ظ
بالای شهر برروی ستونی بلند تندیس شاهزاده شادی مستقر بود.سراسر بدنش با تکه های ظریف طلای ناب پوشیده شده بود.بادوچشم از یاقوت روشن ویاقوت سرخ بزرگی که برروی دسته شمشیرش میدرخشید.
به راستی تندیس قابل ستایش بود.یکی از اعضای شورای شهر که آرزو میکرد شهرت سلیقه هنری داشته باشد اظهار نظر کرد:تندیس به زیبایی باد نماست.وی افزود اما به اندازه آن هم سودمند نیست.ترسید مبادا مردم تصور کنند وی غیر عملی می اندیشد که البته این گونه هم نبود.
مادری هوشمند از پسرکوچکش که بخاطر ماه گریه میکرد پرسید چرا نمیتوانی مثل شاهزاده شادی باشی؟اوهرگز به فکرش هم خطور نمیکند که بخاطر چیزی گریه کند.
مرد غمگین وقتی به تندیس شگفت انگیز نگاه کرد زیرلب غرغر کرد:از اینکه در این دنیا کسی هست که اندکی شادمان است خوشحالم.
بچه های خیریه زمانیکه در شنل سرخ روشن و پیش بندهای پاکیزه سفیدشان از کلیسای جامع بیرون می آمدند گفتند :اودرست مثل یک فرشته به نظر میرسد.
استاد ریاضی گفت:از کجا می دانید شما که هرگز فرشته ای ندیدید؟!
بچه ها پاسخ دادند:آه.چرا مادر رویاهایمان دیده ایم.واستاد ریاضی سگرمه هایش را درهم کرد وخیلی جدی وعبوس نگاه انداخت.چرا که دوست نداشت بچه ها در رویا سیر کنند.
شبی بر فراز شهر پرستو کوچکی پرواز کرد.دوستانش شش هفته پیش به مصر کوچ کرده بودند اما وی مانده بود.زیرا عاشق زیبا ترین نی شده بود.اوایل بهار هنگامیکه در طول رود خانه دنبال شب پره بزرگ زردی در پرواز بود نی را ملاقات کرده بود وآنچنان مجذوب کمر باریکش شد که ایستاد تا با او صحبت کند.
پرستو که همیشه دوست داشت سر اصل مطلب برود گفت ممکن است تورا دوست بدارم؟ونی تعظیم کوتاهی برای وی کرد.پس او گرداگرد نی به پرواز درآمد وبا بال هایش آب را لمس نمود و حلقه های نقره فام درست کرد.این عشق بازی اش محسوب میشد ودرتمام طول تابستان ادامه داشت.پرستو های دیگر جیک جیک میکردند و میگفتند:این دل بستگی مضحکیست.نی پول ندارد و خویشاوندان بسیار دارد.و حقیقاتا رودخانه پراز نی بود.بنابراین زمانیکه پاییز فرا رسید آنها به سوی دیگر پرواز کردند.پس از آنکه آنها کوچ کردند پرستو احساس تنهایی کرد واز عشقش خسته شد اوگفت:نمیتوانم با نی صحبتی کنم میترسم عشوه گری باشد.زیرا همیشه باباد اینگونه رفتار میکند.وبه راستی هنگامیکه باد می وزید نی شکوهمند ترین تعظیم را به جا می آورد.پرستو ادامه داد:تصدیق میکنم که نی اهل خانه وخانواده است اما من به مسافرت عشق می ورزم.از این رو همسرم هم باید به سفر کردن عشق بورزد.پرستو سرانجام به نی گفت:آیا همراهم می آیی؟اما نی به علامت نفی تکان داد چرا که به زادگاهش بسیار وابسته بود.
پرستو فریاد زد :تو اصلا به من اهمیت نمیدهی من به سوی اهرام ثلاثه میروم.خداحافظ!وبه آن سو پرواز کرد.
اوتمام روز پرواز کرد و شب هنگام به شهر رسید.
پرستو گفت کجا باید اقامت کنم؟امیدوارم شهر پذیرایم باشد.سپس برروی ستونی بلند تندیس را مشاهده کرد.
او فریاد زد آنجا اقامت میکنم.آنجا جای مناسبی است.که هوای تر وتازه ای هم دارد.بنابراین درست میان دوپای شاهزاده شادی نشست.زمانیکه به دور وبرخود نگاهی انداخت و آماده خوابیدن شدبه آرامی با خود گفت اتاق خواب طلایی دارم.امادرست زمانیکه سرش را زیر بالهایش گذاشته بود قطره آب بزرگی بررویش افتاد.فریاد زد:چه چیز عجیبی!حتی یک قطره ابر هم درآسمان نیست ستاره ها کاملا درخشانند.بااین حال باران میبارد.در شمال اروپا آب وهوا حقیقاتا افتضاح است.نی عادت کرده باران را دوست داشته باشد اما آن صرفا خودخواهی اش را میرساند.
سپس قطره دیگری فرو افتاد.
پرستو گفت :چه سود اگر تندیس نتواند باران را از خود دور کند؟باید دود کش خوبی رابیابم.وتصمیم گرفت به آن سو پرواز کند.اما پیش از اینکه بال هایش را باز کند سومین قطره فرو افتاد.واوبه بالا نگاه کرد ودید-آه! چه دید؟
چشمهای شاهزاده شادی پر از اشک بود.وبرگونه های طلایی اش میغلتید.چهره اش در مهتاب بسیار زیبا شده بود طوریکه پرستوی کوچک احساس دلسوزی میکرد.
پرستو گفت شما که هستید؟
-من شاهزاده شادی هستم!
پرستو پرسید :پس چرا گریه میکنید؟شما کاملا مرا خیس کرد اید.
تندیس پاسخ داد:زمانیکه من زنده بودم وقلبی انسانی داشتم نمیدانستم اشک چیست.زیرا درکاخ سن زوکی زندگی میکردم.جاییکه اندوه رادرآن راهی نبود.درطول روز بایارانم درکاخ بازی میکردم و شبانگاه در تالار بزرگ میرقصیدم.گرداگرد باغ دیوار بسیار بلندی بود.اما هرگز برایم مهم نبود که بدانم در ورای آن دیوار چیست.همه چیز درپیرامونم بسیار زیبا بود.ملازمانم مرا شاهزاده شادی مینامیدند وبه راستی اگر لذت شادی باشد من شاد بودم.این گونه زندگی کردم واینگونه مردم.واکنون که مرده ام آنها مرا این بالا-بسیار بالا- نصب کرده اند که بتوانم همه زشتی ها وبدبختی های شهرم را مشاهده کنم.گرچه اکنون قلبم سربیست اما کاری جز اشک ریختن نمیتوانم بکنم.
پرستو باخودش گفت :چی؟مگر آن از طلای ناب نیست؟پرستو خیلی بانزاکت تر از این بود که نظرشخصی اش را بلند ادا کند.
تندیس باصدایی موزون ادامه داد:دور بسیار دوردرخیابان کوچکی خانه ای فقیرانه هست.یکی از پنجره ها باز استواز آن میتوان ببینم زنی درکنار میزی نشسته است.چهره اش تکیده وخسته است.ودستانی سرخ وخشن داردوتمام انگشتانش برای اینکه خیاط است همواره با سوزن سوراخ سوراخ است.او گلهای ساعتی برروی دامن ابریشمین زیباترین خدمتکار ملکه که آنرا درجشن آینده دربار خواهد پوشید گلدوزی میکند.
در گوشه ای از اتاق برروی تختی پسر کوچک بیمارش دراز کشیده است.او تب دارد وپرتقال میخواهد.مادرش به جز آب رود خانه چیزی ندارد که به اوبدهد.بنابراین پسر کوچک گریه میکند.پرستو پرستو پرستوی کوچک نمیخواهی آن یاقوت سرخ را از دسته شمشیرم درآوری؟پاهای من به این ستون بسته شده ونمیتوانم حرکت کنم.
پرستو گفت:درمصر منتظرم هستند.دوستانم در بالا وپایین رود نیل درحال پروازند وبانیلوفر های آبی صحبت میکنند.به زودی در آرامگاه پادشاه بزرگ به خواب خواهند رفت.پادشاه در تابوت نگارینش می باشد.او درکتانی زرد پیچیده وبادارو های گوناگون مومیایی شده است.دور گردنش زنجیری از یشم روشن است ودستانش مثل برگ خشک میباشد.
شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک.یک شب پیش من نمی مانی تا پیکم باشی؟پسر بسیار تشنه ومادر بسیار اندوهگین است.
پرستو پاسخ داد:تصور نمیکنم پسرهارا دوست داشته باشم.تابستان گذشته زمانیکه روی رودخانه بودم دوپسر بی ادب آنجا بودند .پسرهای آسیابان که همیشه به سویم سنگ می انداختند.البته هیچ گاه نتوانستند به من آسیب برسانند.ما پرستوها خیلی خوب میتوانیم پرواز کنیم همچنین من از خانواده ای آمده ام که بخاطر چابک بودنش بسیار معروف است اما به هر حال این کار آنها عملی بی ادبانه بود.
اما شاهزاده ی شادی آنقدر اندوهگین به نظر میرسید که پرستوی کوچک متاسف شد.پرستو گفت:اینجا بسیار سرد است اما من پیشتان میمانم و پیکتان میشوم.
شاهزاده گفت:پرستوی کوچک متشکرم.
سپس پرستو یاقوت سرخ بزرگ را از دسته شمشیر شاهزاده در آورد ودر منقارش گرفت و فراز بام شهر به پرواز درآمد.
اواز برج کلیسای جامع گذشت جاییکه تندیس فرشتگان مرمرین سپید بود.اواز کاخ گذشت وآوای پای کوبی ورقص شنید.دختر زیبایی با معشوقه اش در بالکن بود.
معشوق به دختر زیبا گفت:چقدر ستاره ها شگفت انگیز هستند وچقدر نیروی عشق شگفت انگیز است.
دختر زیبا پاسخ داد:امیدوارم لباسم برای جشن های ایالتی آماده شود.سفارش دادم بروی آن گلهای ساعتی بدوزند اما خیاطها بسیار تنبلند.
پرستو از بالای رود خانه گذشت و فانوس هایی راکه به دکل کشتی اویزان بود مشاهده کرد اوبربالای گتوghetto (محله یهودیان)گشت ویهودیان پیری را دید که مشغول داد وستد بودند و پول مسی را در ترازو میکشیدند.سرانجام به آن خانه محقر رسید وبا آن نظر انداخت.پیر از شدت تب در تختش میغلتید ومادر به خواب رفته بود.او بسیلر خسته بود.پرستوبه داخل خزید ویاقوت سرخ بزرگ را کنار انگشتانه زن برروی میز گذاشت.سپس به آرامی گرداگرد میز پرواز کرد وپیشانی پسر رابا بال هایش باد زد.پسر گفت :چقدر احساس خنکی میکنم باید بهتر شده باشم.وغرق خوابی دلپذیر شد.
سپس پرستم پرواز کنان به سوی شاهزاده بازگشت وبه او درباره آنچه کرده بود گفت.پرستو اظهار نظر کرد:عجیب است با اینکه هوا بسیار سرد است اما اکنون کاملا احساس گرما میکنم.
شاهزاده گفت: برای اینکه کاری نیک انجام داده ای.وپرستوی کوچک به فکر فرو رفت.سپس به خواب رفت تفکر همیشه اورا خواب آلود میکرد.
زمانیکه سپیده دمید او به سوی رودخانه به پرواز در آمد و حمام کرد.وقتیکه پرفسور پرنده شناسی از بالای پل میگذشت گفت چه پرنده استثنایی و چشم گیری!پرستویی در زمستان!و اودرباره پرستو مقاله بلندی در روزنامه محلی نگاشت.همه از آن نقل قول میکردند ولی ان مقاله پر از واژه هایی بود که آنها نمیتوانستند بفهمند.
پرستو گفت:امشب به مصر میروم.واز این فکر بسیار شاد بود.او همه یاد مانه های عمومی را دید و زمان درازی بالای برج کلیسای جامع نشست.هرجا میرفت گنجشکها جیک جیک میکردند و به همدیگر میگفتند:چه غریبه باوقاری!بنابرین اواز خودش بیش از حد خوشنود میشد.
زمانیکه ماه برآمد او به سوی شاهزاده شادی به پرواز درآمد.فریاد زد:پیامی یرای مصر ندارید؟هم اکنون دارم میروم.
شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک شبی دیگر پیش من نمی مانی؟
پرستو پاسخ داد:در مصر منتظرم هستند.فردا دوستانم بر فراز دومین آبشار پرواز خواهند کرد.اسب رودخانه میان نیزارها زانو زده است وبرروی سنگ خارای بزرگی خداممنون جلوس کرده.درسراسر شب ستارگان را تماشا می کند و آنگاه که ستاره سحری می درخشد فریادی تمام عیار از خوشی سر میدهد و پس از آن خاموش می شود.سر ظهر شیرهای زرین برای نوشیدن به لب آب می آیند.آنان چشمانی به سان زمرد سبز دارند و صدای غرش شان بلند تر از آبشار بزرگ است.
شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک در دوردستهای شهر مرد جوانی را زیر شیروانی مشاهده میکنم.برروی میز تحریری که از کاغذ پوشیده شده است خم گشته ودر کنارش دسته ای بنفشه پژمرده در لیوانی وجود دارد.موهایش قهوه ای وشکننده و لب هایش مانند انارسرخ است و چمانی درشت وخمار دارد.تلاش میکند نمایش نامه ای را برای رییس تماشاخانه به پایان برساند اما آنقدر سردش است که نمیتواند بنویسد.آتش در اجاق نیست وگرسنگی دارد اورا از پا در می آورد.
پرستو که حقیقتا خوش قلب و مهربان بود گفت:شبی دیگر پیش شما می مانم آیا باید یاقوت سرخ دیگری برای او ببرم؟
شاهزاده گفت:افسوس اکنون یاقوت سرخ دیگری ندارم.چشمانم تنها چیزی است که برایم به جا مانده است.آنها از یاقوت کبود درست شده.آنها را هزار سال پیش از هندوستان آورده اند.یکی از آنها را در آور وببر به او بده.او آن را به جواهر فروش خواهد فروخت و هیزم خواهد خرید و نمایش نامه اش را به پایان خواهد رساند.
پرستو گفت:شاهزاده عزیز نمی توانم این کار را بکنم.وشروع به گریه کرد.
شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک.کاری که به تو فرمان می دهم انجام بده.
بنابر این پرستو چشم شاهزاده رادر آورد وبه سوی اتاق زیر شیروانی دانشجو به پرواز در آمد.چون سوراخی در بام وجود داشت به آسانی داخل آن شداز آن مسیر شیرجه رفت وداخل اتاق شد.مردجوان سرش را داخل دستانش فرو برده بود وبدین خاطر صدای بال های پرنده را نشنید ووقتی به بالا نظر انداخت یاقوت کبود زیبایی را یافت که روی بنفشه های پژمرده ای قرار داشت.
مرد جوان فریاد زد:دیگر از من قدر دانی می شود.این یاقوت کبود از سوی یکی از طرفدارانم است.اکنون میتوانم نمایش نامه ام را به پایان برسانم.او کاملا شادمان به نظر می رسید.
روز بعد پرستو به سوی لنگر گاه به پرواز درآمد.برروی دکل بزرگ کشتی ای نشست وتماشا کرد که دریانوردان با طنابها جعبه های بزرگی را بلند میکنند.هروقت جعبه ای به بالا میرسید آنها فریاد میزدند:هی بالا بکشید.پرستو فریاد زد:دارم به مصر میروم.اما هیچ کس اهمیتی نداد و درحالیکه ماه بالا می آمد به سوی شاهزاده شادی به پرواز درآمد.
پرستو فریاد زد :آمده ام از شما خداحافظی کنم.
شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک.شبی دیگر پیش من نمی مانی؟
پرستو گفت:اکنون زمستان است.به زودی اینجا برفی سوزناک خواهد بارید.در مصر برروی درختان نخل سبز خورشید به گرمی می تابد وتمساح ها در گل ولای دراز میکشند وبا تنبلی به اطراف خود نگاه میکنند.یارانم در معبد بعلبک در حال ساختن آشیانه ای هستند وکبوتران صورتی وسفید آنهارا مینگردند و بغ بغو میکنند شاهزاده عزیز.من باید شمارا ترک کنم.اما هرگز فراموشتان نخواهم کرد و بهار آینده دو گوهر زیبا به جای آنان که داده ایدبرایتان خواهم آورد.باید یاقوت سرخ از گل سرخ سرختر و یاقوت کبود به نیلگونی دریای بزرگ باشد.
شاهزاده شادی گفت:در پایین میدان دختر خردسال کبریت فروشی ایستاده.او کبریتهایش در جوی افتاده وتمام آنها خراب شده است.اگر دختر خردسال کبریتی به خانه نبرد پدرش اورا خواهد زد واو دارد گریه میکند.کفش وجوراب ندارد وسر کوچکش برهنه است.چشم دیگر را در آور و به آن دختر بده تا دیگر پدرش اورا نزند.
پرستو گفت:شبی دیگر پیش شما خواهم ماند اما نمیتوانم چشمانتان را درآورم.زیرا پس از آن شما نابینا خواهید شد.
شاهزاده گفت:پرستو پرستو پرستوی کوچک کاری را که به تو فرمان داده ام انجام بده.
بنابراین پرستو چشم دیگر شاهزاده را درآورد.وبا آن به پایین شیرجه رفت.او به سوی دختر کبریت فروش رفت و گوهررا در کف دستش انداخت.دختر خردسال فریاد زد:چه تکه شیشه قشنگی!وبا خنده به سوی خانه دوید.سپس پرستو پیش شاهزاده برگشت.او گفت اکنون شما نابینا اید پس همیشه نزدتان میمانم.
شاهزاده ی بینوا گفت:نه پرستوی کوچک تو باید به مصر بروی.
پرستو گفت:همیشه نزدتان میمانم.ودرکنار پای شاهزاده خوابید.
سراسر روز بعد برروی شانه شاهزاده نشست وبه شاهزاده داستان هایی را که در سرزمین های عجایب دیده بود گفت.درباره لک لکهای سرخ گرمسیری که برروی سواحل نیل به ردیف بلند می ایستند وماهی سرخ رابه منقارشان میگیرند.از ابوالهول که از جهان دیرینه تر است ودر بیابان زندگی میکند وبه همه چیز داناست از بازرگانان که به آرامی در کنار شترانشان قدم میزنند ودر دستانشان تصبیح های کهرباست.از پادشاه کوهستان ماه که به سیاهی آبنوس است وبلور بزرگی را پرستش میکند.از مار بزرگ سبزی که برروی درخت خرمایی می خوابد وبیست روحانی دارد که با کیک های عسلی به او غذا میدهند واز کوتوله هایی که در دریاچه ای برروی برگهای هموار دریانوردی میکنند وهمواره با پروانه ها در جنگ وستیز اند.
شاهزاده گفت:پرستوی کوچک عزیز.از چیزهای شگفت انگیزی برایم میگویی اما هیچ چیز شگفت انگیزتر از رنج کشیدن مردان وزنان نیست.هیچ رازی بزرگتر از بدبختی وجود ندارد.پرستوی کوچک بر فراز شهرم به پرواز درآ وآنچه در آنجا میبیمی برایم باز گو.
پرستو بر فراز شهر بزرگ به پرواز درآمد و مشاهده کرد درحالیکه ثروتمندان در خانه های زیبایشان شادمانند گدایان بر در خانه هایشان نشسته اند.اوبه کوره راه های تاریکی پرواز کرد وچهره های رنگ پریده بچه های گرسنه ای را که در خیابان های کثیف با بی رمقی به بیرون نظر می اندختند مشاهده کرد.در زیر طاق پلی دو پسر بچه درحالیکه می کوشیدند خود را گرم کنند در آغوش یکدیگر دراز کشیده بودند.آن دو گفتند:چه قدر گرسنه مان است!نگهبان داد زد:نباید اینجا دراز بکشید.و آنها در باران سرگردان شدند.
پس پرستو به سوی شاهزاده به پرواز درآمد وآنچه دیده بود بازگو کرد.شاهزاده گفت:من با طلای ناب پوشیده شده ام.توباید تکه به تکه آن را بکنی و به اشخاص درمانده بدهی انسان همواره تصور میکند طلا میتواند به آنها شادی ارزانی کند.
پرستو تکه به تکه طلای ناب را میکند تا اینکه شاهزاده شادی کاملا تیره وخاکستری نمود.او تکه های طلای ناب را به فقیران ارزانی می نمود وچهره بچه ها گلگون شده بود وآنها در خیابان میخندیدند وبازی میکردند.آنها فریاد میزدند:حالا ما نان داریم!
سپس برف آمد وبعد از آن یخ بندان شد.خیابانها گویی با نقره پوشیده شده وبسیار نورانی بود.قندیل های بلند به دشنه های بلورینی میماندند که از لب بام خانه ها به پایین آویزانند.همه مردم پالتو پوست های خود را پوشیده بودند وپسر بچه ها کلاه های سرخ برسر کرده بودند وبرروی یخ اسکیت بازی میکردند.
پرستوی کوچک بی نوا سردتر وسردترش میشد اما شاهزاده را رها نکرد.او به شاهزاده بسیار عشق می ورزید.زمانیکه نانوا حواسش نبود بیرون در نانوایی خرده نان هارا بر میداشت وسعی میکرد خود را با به هم زدن بال هایش گرم نگه دارد.
اما سرانجام فهمید در حال مرگ است.هرچه در توان داشت برای بار دیگر به کار برد تا یک بار دیگر بتواند بالای شانه شاهزاده به پرواز در آید.اوزمزمه کرد:خداحافظ شاهزاده عزیز اجازه میدهید دستتان راببوسم؟
شاهزاده گفت:پرستوی کوچک!خرسندم از ینکه سرانجام داری به مصر می روی.زمان بسیار درازی اینجا مانده ای اما باید لب هایم راببوسی زیرا عاشق توهستم.
پرستو گفت:مصر جایی نیست که میروم.دارم به سرای مرگ نقل مکان میکنم.مرگ برادر خواب است این گونه نیست؟
و پرستو بر لب های شاهزاده بوسه ای زد و کنار پای شاهزاده افتاد ومرد.
در آن لحظه درون تندیس به گونه ی شگفت انگیزی صدای ترک خوردن نیده شد.چیزی در حکم شکسته شدن.حقیقت این است که قلب سربی دقیقا دوپاره شد.یقینا یخبندان وحشتناکی بود.
فردا صبح زود در پایین میدان شهردار همراه با اعضای شورای شهر قدم میزد.زمانیکه آنها از کنار ستون گذشتند به تندیس نظر انداخت وگفت:وای برمن!چه قدر شاهزاده شادی فرسوده به نظر میرسد!
اعضای شورای شهر که همواره با شهردار موافق بودند فریاد زدند:به راستی چقدر فرسوده است. وبه سوی او به بالا نظر انداختند.
شهردار گفت:یاقوت سرخ دسته شمشیر شاهزاده شادی افتاده چشمانش بی فروغ شده ودیگر از طلای ناب نیست.در حقیقت به گدایی میماند.
شورای شهر گفتند:بله به گدایی میماند.شهردار ادامه داد:وحقیقتا پرنده ی مرده ای درکنار پایش قرار دارد.راستی ماباید اعلامیه ای منوط به اینکه پرندگان اجازه ندارند در اینجا بمیرند صادر کنیم.منشی شهر پیشنهاد را نوشت.
بنابراین آنها تندیس شاهزاده شادی را به پایین کشیدند.پرفسور دانشگاه هنر گفت:چون دیگر زیبا نیست سودمند هم نمیتواند باشد.
سپس آنها تندیس را در کوره ذوب کردند وشهردار جلسه ای برای اینکه با آهن آن چه کنند تشکیل داد و او گفت:البته ما باید تندیس دیگری بسازیم وآن همانا باید تندیس خودم باشد.
هرکدام از اعضای شورای شهر گفتند:نخیر از خودم!وباهم گلاویز شدند.وهنگامیکه آخرین بار آنها را دیدم هنوز در حال نزاع بودند.
ناظر کارگران کارگاه ریخته گری گفت:چه چیز عجیبی این قلب سربی شکسته در کوره ذوب نمیشود.باید دور بیندازیمش.بنابراین آنها آن را در روی تلی از خاک که در آنجا جسد پرستو همچنان افتاده بود پرت کردند.
خداوند به یکی از فرشتگانش فرمود:گرانبها ترین چیز های شهر را برایم بیاور. وفرشته قلب سربی شاهزاده شادی و پرستوی مرده را آورد.
خداوند فرمود:انتخاب درستی کرده ای زیرا در باغ بهشتم این پرنده کوچک باید جاودانه نغمه سراید و شاهزاده شادی در شهر زرینم مرا بستاید…..
- ۹۲/۰۹/۲۳
- ۵۳۴ نمایش